حکایت خاتم سلیمان به روایت استاد دکتر الهی قمشه ای
دکتر الهی قمشه ای می گوید:
یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان
است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .
قصه
چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین
آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به
خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها
می ساختند (قرآن / سبا / ١٣) . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر
آزادباشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان
سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند.
![](http://www.monaseb.com/images/stories2/900312/dave-and-solomon-stories/solomon1.jpg)
روزی
سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این
واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از
کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند
وبر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از
سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد
واز ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی
بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند .
و
سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می
دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
حافظ
![](http://parsjawaher.com/wp-content/uploads/1242.jpg)
اما
دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر
او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ،
آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر
مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را
در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو
و
بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در
کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای
او نشانند که به گفته ی حافظ :
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به
خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی
و به زبان مولانا :
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
و
در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان
به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان
حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو
بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و
این روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز
سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از
شهر بیرون نیاید .
و
شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان
ورمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز
بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی
عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی